Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

" قسمتـــــ آخـــــــــــــــــــر
ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:8توسط Sina | |

بخــــــــــــش ششم
ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:8توسط Sina | |

بخــــــــــــش ششم
ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:8توسط Sina | |

بخــــــــــــش پنجــــ م

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:6توسط Sina | |

ادامه ی بخش چهارم
ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:5توسط Sina | |

ادامهـ ی بخـ ـــــــش چهارمـ


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:2توسط Sina | |

" بخـ ـــــــش سومـ "


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:57توسط Sina | |

بخـ ـــــــــــش دومـ :)
ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:57توسط Sina | |

                   

داستان دختریه که مادرش تو دو سالگی اون و پدرشو ول کرده ، دختری که با وود پول زیاد شدیدا" کمبود محبت داره ! . . . اما هیچوقت به روش نمیاره جز ...........

 

 

" بخـ ــــــــش اول "


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:46توسط Sina | |

ﺭﻣﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺎﻥ. ﻧﺮﮔﺴﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﮕﻮ ﻣﺎ ﻋﻘﺒﯿﻢ!!!!!!!! ﻗﺴﻤﺖ ۱۹ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ.........
ادامه مطلب...

+نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:47توسط Sina | |

ﺭﻣﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺎﻥ. ﻧﺮﮔﺴﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﮕﻮ ﻣﺎ ﻋﻘﺒﯿﻢ!!!!!!!! ﻗﺴﻤﺖ ۱۹ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ.........
ادامه مطلب...

+نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:47توسط Sina | |

ﺴﻤﺖ ۹ ﺗﺎ ۱۸ .............. 
ادامه مطلب...

+نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:42توسط Sina | |

*ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ *ﻗﺴﻤﺖ ۱ ﺗﺎ ۸
ادامه مطلب...

+نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:36توسط Sina | |

تفاوت تو با دیگران تو طرز نگاهتون نبود.
چون دیگران هر کدوم یه جور من رو دیدند و رفتند،
اما تو،
.
.
.
هیچوقت منو ندیدی و گذشتی 

+نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:27توسط Sina | |

سلام.دوستان با نظر دادن من را در بهتر شدن وب کمک کنید

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:54توسط Sina | |

*ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﭘﺲ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻓﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﺣﺎﻻ‌ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺳﻮﻧﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﭘﯿﺶ...
ادامه مطلب...

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:40توسط Sina | |

*ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺯﺩ، ﺯﯾﭗ ﭘﺎﻟﺘﻮﯾﻢ ﺭﺍﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﭼﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ‌ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﺎﻧﺪﻡ. ﺩﺭﺩﻝ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﻓﻮﺍﺩ ﺑﺪﻭﺑﯿﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﯿﺪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻓﻮﺍﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺖ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
ادامه مطلب...

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:32توسط Sina | |

 
نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود همه جا پر از سكوت ناگفته ها بود بسختي ميتوانستم عكس هاي البوم را مشاهده كنم ولي از بوي فضاي البوم و تصوير هاي محو البوم فضا را حس ميكردم حس هي متضاد به قلبم چنگ ميانداختند خوشحالي ديروز...

ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت21:10توسط Sina | |

توقعي جز اتش نياز نميشه داشت مطمن باش اينجوري عاشقم ميشي من فقط ازت يه بوسه ميخوام
داد زدم –تروخدا اشكان قسمت ميدم تو رو جون مادرت
با صداي در به خودش اومد و به سمت در برگشت ...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:55توسط Sina | |

کارام توی شرکت خیلی زیاد بود به حدی که گاهی وقتها کم میاوردم درست دو هفته بعد از ورود من به شرکت خانمی که متاهل هم بود به استخدام شرک در ا.مد که اسمش مینا پور اسد بود دختری بسیار مهربان و خوش صحبت که همین ...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:53توسط Sina | |

صبح زود ار خواب پاشدم نگاهی به دور وبر کردم هوا افتابی بود ار بارون متنفر بودم برای همین با دیدن افتاب خبلب خوشحال شدم کنار پنجره رفتم و بیرونو نگاه کردم احتمالا بابا اینا بعد از ظهر میرسیدن رقتم جلو ایینه نگاهی به خودم انداختم ارایش ملایمی کردم و مانتوی قرمزم رو هم که خبلی دوست داشتم پوشیدم هنوز سایه خواب بود و نرگس هم هنوز نیومده بود دیگه حوصله سرکار هم نداشتم تصمیم گرفتم ...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:52توسط Sina | |

 خونه که رسیدیم بازم مثل دیشب مهین اینا اونحا بودن اندفعه هم خبری از اشکان نبود نمیدونم شاهین چه ذره چشمی ازش گرفته بود که اصلا پیداش نیود البته مهین که میگفت با دوستاش رفته شمال زنگ رو که زدم سایه و روشنک به گرمی اومدن استقبالموت و مهین هم تو سالن داشت با گوشیش حرف میزد کنار سایه رو مبل نشستم و بقیه هم هر کدوم جایی رو انتخاب کردن و نشستن مهین هم که تلفنش تموم شد کنار شاهین نشست و رو به من گفت:خوب شیرید یا روباه...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:50توسط Sina | |

نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم از بس استرس داشتم که نزدیکای صبح خوابم برده بود برای همین دیر از خواب پاشده بودم دستی به سرو صورتم کشیدم و موهامو که سرکش هر کدوم یک ور میرفت رو با دست رام کردم از جام پاشدم کمرم درد گرفته بود گردنم رو خم و راست کردم و به سمت اتاق شاهین رفتم بواشکی سرک کشیدم از یاداوری اتفاف دیشب قهقه ام به هوا رفت وای انقدر خندیدم که دلم درد گرفت و دستمو رو دلم گذاشتم و به خندیدن ادامه دادم که صدای شاهین از پشتم منو به خودم اورد :رو اب بخندی...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:46توسط Sina | |

نفهمیدم چه جوری خوابم برد . خواب بدی دیدم که باعث شد از خواب بپرم . نگاهی به ساعت انداختم . همش نیم ساعت خوابیده بودم و یه همچین خوابی دیدم . سرم و گذاشتم رو بالش و سعی کردم دوباره بخوابم که بازم ادامه ی اون خواب مسخره رو دیدم ...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:43توسط Sina | |

از اتاق اومدم بیرون رفتم سمتشون با هم حرف میزدن اما با صدای اروم متوجه حضورم نشدن با خودم گفتم اینا که به حضور من نیازی نداشتن پس چرا منو از خواب ناز بیدارم کردن دیدم نه بابا خیلی تو بحثن صداشونم نمیشندم گفتم چه فرقی داره حالا راجع به چی دارن صحبت می کنن...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:41توسط Sina | |

 

 

قسمت آخر


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:36توسط Sina | |

- نازنین جان،بیداری عزیزم؟
چشمانش را گشود. ملینا گوشه تخت نشست،دستش را در دست گرفت و با نگرانی گفت:
- تب داری ...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:31توسط Sina | |

نازنین با خشم گفت:
- بس کن فرهاد. کی می خوای این بدبینی هاتو تموم کنی؟
نیما در حالی که به لورا که سرش را بر روی شانه ی فرهاد گذاشته بود،اشاره می کرد،گفت:


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:20توسط Sina | |

بحث ،
اصلا" غروب ِ جمعه
نیست !
بحث <تـــو
> بودی
بعد رفتنت
،
همه ی هفته
غروب ِ جمعه بود...


 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:18توسط Sina | |

 

مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم
اما تــــ ـــــو مهــــربان
تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق
تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز
تـــرینشان !
بعــد از تــــ ـــو
آدم ها
تنها خــــراش
های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که هیچ
کـــــــدامشان
به پای
تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند
به قلبــــــم نـــــــرسیدند . . .


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:16توسط Sina | |

مــــــــواد لازم برای لحظه های تلخ و نوشتــــــــن جمله های تلــــــــخ...!!!
يــــــــک ديوان ِ حافظ ... 
چند شعر ِ نيمايی !
 کــــــــمی بی حوصلگی و دلتنگی !
 کاغذ و خوکار !
 يک غــــــــروب ِ نارنجی و يک جاده ی ِ بی انتها 
 ويک دستمال يادگــــــــاری برای ِ پاک کردن اشک ِ احتمالی ...!


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:9توسط Sina | |

اين آخرين بارم بود!
ديگر احساسم را براي کسي عريان نميکنم...

صداقت، يعني حماقت...!
 

ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:6توسط Sina | |

 

نازی دارم می رم فرودگاه،تو هم می یای؟
نازنین نگاهی به فرهاد که جلوی آینه ایستاده بود و موهایش را شانه می کرد،انداخت و آهسته گفت:
- فرودگاه؟ برای چی؟
فرهاد در حالی که یقه ی کتش را مرتب می کرد،لبخند زنان گفت:
- یادت رفته؟ قراره لورا بیاد ایران.
نازنین با کنایه گفت:
- پس به خاطر اینه که انقد به خودت می رسی.
- من که همیشه به خودم می رسم،ولی...

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:2توسط Sina | |

داستانی  اموزنده والبته قابل تاسف......

 


 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:0توسط Sina | |