کارام توی شرکت خیلی زیاد بود به حدی که گاهی وقتها کم میاوردم درست دو هفته بعد از ورود من به شرکت خانمی که متاهل هم بود به استخدام شرک در ا.مد که اسمش مینا پور اسد بود دختری بسیار مهربان و خوش صحبت که همین خصلت های جالبش تو همین مدت کم باعث دوستی بسیار عمیق بین ما شده بود توی یکروز سرد زمستانی بود که در حال رفتن به خونه بودم که ماشین شاهین رو دو متر انطرف تر جلوی در شرکت دیدم از ترس اینکه برایم حرف درست نشه به اطراف نگاه کردم اما حتی پرنده نیز در ان هوای سرد پر نمیزد میخواستم بهش محل نزارم اما از طرفی هم میخواستم بدونم چرا اینجاست اصلا ادرس رو از کجا گیر اورده دوباره به اطراف نگاه کردم و ارام به سمت ماشین اخرین سیستم و براق شاهین به راه افتادم شیشه رو پایین کشید و به جلو خم شد -علیک سلام گنجشکک اشیمشی زیر بارون خیس میشی بیا تو ماشین ما بشین انقدر گریه کردم تا بلاخره خوابم برد صبح با صدای سایه از خواب پاشدم :رها پاشو میخواییم بریم کوه با صدای خواب الود گفتم:خودت برو من نمیام :تو غلط میکنی حالا که بابا و کامران نیستن منم شاهین و فرشادو صدا کردم سیاوشم هست:تو غلط کردی همشون هم عتیقه ان وسرمو کردم زیر پتو که با صدای شاهین به خودم اومدم که سایه تو که هنوزلباس نپوشیدی فرشاد پایین منتظره تو برو من اینو میارم سایه :لباساش تو کمده بده بهش زود بیاشاهین:باشه تو بروار ترس نفس نمیکشیدم و منتظر عکس العملش بودم ش:رها پاشو قربونت برم بیا لباساتو بپوش همه پایین منتظرن حالم از صداش بهم میخورد له تندی گفتم:من نمیام هر گوری که میخوایید تشریف ببرید اونم با کی تویه روانی هرزه با اون دوست عوضیت با اون سیاوش دلقک رو کلمه هرزه حساس بود برای همین هم همیشه بکار میبردم :رها پاشو بریم تا به زور بلندت نکردم ببرمت مثل اینکه تو همیشه باید روی سگ منو بیاری بالاقهقه ای زدم و گفتم :تو روتم نیاد بالا خودت سگیانگار چون زیر پتو بودم و صورتشو نمیدیم جراتم صد برابر شده بود ولی اون شوخی نداشت با عصبانیت پتو رو کنار زد و روی دست بلندم کرد هر چی با مشت به شونش کوبیدم ول کن نبود به سمت کمد رفت و یه دست مانتو و شلوار برداشت و ممنو به طبقه ی پایین و سالن برد فرشاد:باریکلا دختر چموش اینج.ری باید رام کردمنو روی مبل رها کرد و لباسامو بهم داد :میپوشی زود میای سیا:شاهین جدی حدی خودتو صاحب طرق فرض کردی بابا ناسلامتی خواهرش اینجاسسایه خندید و گفت :این از شاهین که هیچی از بابام هم حساب نمیبره دلم ار اون همه تحقیر بهم خورد دلم میخواست بخوابونم تو گوشش خرخره شو بجوم وای خدا نفرت انگیز بود فرشاد در حالیکه پکی به سیگارش میزد گفت:رها برو بپوش دیگه بابا ظهر شد شاهین:الان میره میپوشه بدو عمو بدو برو بپوشبا این حرف شاهین همه زدن زیر خندهبه اتاق رفتم بغضم در حال ترکیدن بود نمیدونستم چجوری خودمو ار گریه منصرف کنم از همه بیشتر درد ارثیه مادرم بود که اگر دیر میجنبیدم اینا میخوردن لباسا رو سریع پوشیدم و پیش سایه برگشتم س:رها شاهین صبح داشت درباره خواستگاری از تو به بابا میگفتبغضمو خوردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :میشه بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟سایه شونهاشو بالا انداخت و سوار رونیزفرشاد شد من هم رفتم پشت بشینم که بلافاصله شاهین هم کنارم نشست و سیاوش هم نشست کنار شاهینشاهین:بچه ها بزودی یه عروسی دعوتیدبا ارنج به پهلوش کوبیدم و در گوشش گفتم :خفه فرشاد:دلتو صابون نزن ما تا اخر بهار عروسی نمیگیریم من هم برا اینکه به شاهین مجال ندم گفتم:جدا ؟من فکر کردم شما تا ماه دیگه عقد کنیدسیا:عیب نداره شما شام عروسی رو به ما بدید مراسم پیشکشمن:راستی شاهین اشکان چرا پیداش نیست به چشمام زل زد و نگاه تندی به من کرد :رفته شمالپورخندی زدم و گفتم:جدا ؟اخه جاش خیلی خالیهفرشاد از تو ایینه نگاهی به من کرد و گفت:رگ غیرت بعضیا باد کرده شاهین تا وقتی رسیدیم دیگه حرف نزد ولی به محض رسیدن به هم گفت :بچه هامن و رها میریم یه گشتی میزنیم و میایم ودستمو گرفت و به سمت نقطه نا معلومی برد جای دنجی بود پرنده پر نمیزد روی سنگی نشست و سیگاری اتش زد پک عمیقی به اون زد وگفت:با بابات حرف زدم گفت پس فردا بیایم واسه قول و قرار امنم به درخت تکیه دادم و گفتم :من ادم نیستم چرا کسی از من نمیپرسه به طرفم اومد و با فاصله کمی ار من ایستاد:دیگه بیشتر از این خودتو ضایع نکن فایده نداره بابات از ترس طلبکارا داره میره اونور برای همین هم عروسی ما تا اخر ماه برگزار میشه سرمو پایین انداختم و سکوت کردم اشکی از گونه ام روی لباسم چکید سرمو با دستاش بالا اورد و مشمز کننده تگاهم کرد :هوس برانگیز تنها صفت تو هوس برانگیزه و البته زیباو صورتشو جلو اورد و گونمو بوسید اونهم طولانی با تمام قدرت سیلی به گوشش نواختم بهت زده نگاهم کرد و دستش رو روی جای سیلی گذاشت روی علفا نشستم و زار زار گریه کردم اونهم درست روبروم ایستاده بود :این سیلی رو بعدا تلافی میکنم حالم دست خودم نبود :شاهین توروخدا تو رو به عزیز ترین کست دست از سزم بردار من دلم میخواد با کسی که دوست دارم ازدواج کنم این اخرین فرصت شادیمه ازم نگیرکنارم نشست و گفت:نمیشه به جون خودت نمیشه من اگه چیزی رو بخوام نمیتونم ازش بگذرم این یه جنونههمچنان گریه میکردم دستمو توی دست داغش گرفت و گفت :اگه با من خوب تا کنی باهات را میام:دستمو از دستش دراوردم و گفتم :تو التماس حالیت نمیشه پس خوب گوش کن من باهات ازدواج میکنم ولی فقط به خاطر مادرم که تنش توی گور میلرزه جوابم بله است ولی خونه ارو برات جهنم میکنم به طوری که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی دیگه هم به من دست نزن :باشه خوشگل منم تو جهنمون با تو زندگی میکنم مشکلی نیست اتفاقا بدم نمیاد ولی من اتیشم تنده مخصوصا راجع به تو و هر وقت هم بخوام بهت دست که هیچی پاهم میزنمو هر هر خندید
ش:حالا هم کم کولی بازی در نیار پاشو بریم پیش بقیه دارم از گشنگی میمیرمبا خشم پاشدم و جلوتر ار اون براه افتادم فرشاد اتیش روشن کرده بود و سیاوش هم داشت کبابا رو اماده میکردکنار اتش وایسادم تا گرم شم سایه:شاهین جواب بله رو گرفتیشاهین با غرور گفت:فکر کن که اقا شاهین جواب بله رو نگیرهسیاوش کبابا رو داد دست فرشاد و گفت:معلوم نیست چفدر شکنحه اش داده تا تونسته جواب بله رو بگیرهمن همه ی این حرفا رو میشنیدم و چیزی نمیگفتم میدونستم به محض اینکه چکا رو پیدا کنم الفرار فقط نباید میذاشتم کسی بوببرهتو فکر بودم که فرشاد یه تیکه جوجه رو گداشت تو دهنم :حواست کجاس رها سه ساعته میگم نهار حاضرهسیا:ولش کن بابا هر چی نفرات کمتر بهتربعد از نهار پسرا رفتن کوهنوردی و من و سایه موندیم اونجا کنار اتیشسایه:رها تو که از شاهین بدت میومد حالا قبول کردی زنش شی؟من:من؟من عاشق شاهینم یکم ناز کردم که گربه رو دم حجله بکشم :حالا کشتیش؟به فکر فرو رفتم و گفتم:نفسای اخرو میکشهاون روز هم به پایان رسید منو سایه رو رسوندن خونه داشتم کفشاکو در میاوردم که صدای زنگ تلفن پیچیدبا سرعت کفشتکو در اوردم و پرت کردم یه طرف و تلفونو برداشتم :بله:سلام رها..خوبیصدا اشنا نبود اشنا بود ولی مثل یک خاطره شماره مال خارج بود او بهت و سکوت و تردید دست . پا میزدم که دوباره حرف زد:رها منم کامرانم...پسرحاله:سلام ..کامران ...خاله خوبهذهنم درگیر خاطره ها شد رفت و رفت تا رسید به پسر بچه ای که دنبال یه دختر بچه میکرد موهاشو میکشید و بعد صدای جیغ دختر بچه تو عالم هپروت بودم که با صداش به خودم اومدم:ببین فردا بیا خونه ما ماامشب میایم ایران فقط خودت بیا کسی نفهمه مادرم کارت داره راستش مریضه میخواد تورو ببینه:حتما خونتون همونجاس؟:اره هنوز همون جاسگوشی رو گذاشتم یعنی چی بعد از اینهمه سال حالا که دارم بدبخت میشم اومدن چیو ببیننبا صدای سایه بخودم اومدم :رها کی بود نکنه شاهین جونت بود:نه مهسا بود :اهان گفتم یک ادم خاص بوده ترجیح دادم برم بخوابم ساعت 8 شب بود شایدم میخواستم از خودم فرار کنمرو به سایه که داشت به فرشاد زنگ میزد گفتم :سایه منو واسه شام بیدار نکن فردا باید برم پیش مهسا زود باید پاشم میخوام بخوابمدرحالیکه با فرشاد حرف میزد با سر تایید کرد توی رختخواب ذهنم همش درگیر بود همش خواب بد دیدم تا صبح بارها خواب بد دیدم و پریدم چی در انتظارمه نظرات شما عزیزان: |
About![]()
سلام من سیناحسینعلی پور هستم متولد17_3_1371 نویسنده این وبلاگ مرسی از اینکه به وبلاگ ماسرزدید
Archivesمهر 1392تير 1391 خرداد 1391 AuthorsSinaهانیه زهرا مریم Links
SpecificLinkDump
حمل ماینر از چین به ایران
کاربران آنلاین: بازدیدها :
<-PollItems->
|