رمانخانه نویسنده می پذیرد
توجه*با عضویت در وبلاگ متوانید نوشته های خود را با نام خود به ثبت برسانید*توجه
سال سوم راهنمایی بودم شاگرد اول کلاس توی یه محله ای زندگی میکردم
تا چند وقت حتی نمی دونستم فرزان چند سالشه از روی صداش حدس می زدم خیلی زیاد داشته باشه27 یا 28 سالشه( همیشه خیلی راحت سن دوستای مو از صداشون تشخیص می دادم) ، به غیر از دوستی ساده به چیز دیگه ای فکر نمی کردم سن برام ارزش نداشت و ازش نخواسته بودم برام عکس بفرسته .یک روز کاملاتصادفی ازش پرسیدم چند سالشه گفت متولد 1346هست یعنی 19 سال از من بزرگتر اصلا باورم نمی شد ، گفتم اصلا بهش نمی خوره ، گفت برات فرقی می کنه من چند سالمه منم حقیقتا برام فرقی نمی کرد که دوستم چند سالشه ، گفتم اصلا
حقيقت نبودنت ترانه اي است كه بارها وبارها براي خستگي خيالم تكرار مي شود حقيقت تلخي مه در حصار نفس گيردلم طعم شيرين حضورت را درسايه ي انتظار امدنت محو مي كند. ساده دوستت دارم وساده مي گويم كه نياز من گنگي عطشي است كه ثانيه هاي نبودنت به جاده بخشيده اند و جاده درهرم اين عطش هنوز گنگ مي ماند اگر برنگردي.
به تو نرسیدم اما خیلی چیزا یاد گرفتم یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم تو نمی دونی من چی کشیدم وقتی که گفتی تو رو نمی خوام باور ندارم که دیگه نیستی حالا تو رفتی من اینجا تنهام یه شوخی بود و یه قصه تلخ، وقتی که گفتی تو رو نمی خوام خیال می کردم می خوای بترسم شاید هنوزم باور نکردم چشمای گریون،دستهای خسته،دوری چشمات،منو شکسته رنگ اون چشات،چشای سیات،زنجیر دل منو گسسته شاید یه حسود چشممون زده،بگو کی ما رو تنهایی دیده ولی می دونم تو آسمونا قصه ی ما رو یکی شنیده تو باور نکن هرکی بهت گفت پیشت می مونم،پیشت می مونم باور ندارم که دیگه نیستی تا ته دنیا از تو می خونم امشب باز امده ام تا بار دیگر برای خودم بنویسم
اما خواستم اخرین حرفهایم را در این کلبه فقیرانه ام به یاد بود تاریخی بگذارم!
یا حق
دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس از این نامهربونی ها دارم از غصه می میرم رفیق روز تنهایی یه روز دستاتو می گیرم تو این شب گریه می تونی پناه هق هقم باشی تو ای همزاد هم خونه چی میشه عاشقم باشی دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما دو هم نفس دو هم زبون دو هم سفر دو هم صدا تو ای پابان تنهایی پناه اخر من باش تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش بزار تا مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه می خوام اینه خونه با چشمات همنشین باشه دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس
خواستم هديه اي برايت بفرستم .گل گفت من را بفرست تا با عطر خود او
را شاد سازم ..گفتم او خودش گل است. خار گفت من را بفرست تا به چشم دشمنانش فرو روم.گفتم او آنقدر مهربان است که دشمن ندارد. بلبل گفت من را بفرست تا تا با آوازم او را شاد سازم.گفتم او خودش ناگهان صداي قلبم به گوشم رسيد. صداي تاپ تاپ قلبم بود که مي گفت مرا بفرست تا دوستش بدارم می درخشد خورشید می وزد باد سحر این دل من اما پشت پرچین خیال می خواند از سیاهی شب آسمان ابری نبود اما من به بن بست سرد ترس رسیده بودم شاید امشب عبور سبز تو مرا روشنایی بخشد و بگذارد مهتاب صورتم را نوازش کند شاید امشب عبور تو از این شهر غم گرفته آسمان قلبم را به لرزه درآورد و چشمانم را بار دگر از هجوم اشک های تلخ برنجاند شاید امشب پرنده ی سبک سر خیالم به سویت پر بکشد و شاید امشب آخرین شب باشد.... تقدیم به او که حتی دوریش حس زندگی می بخشد،کسی که تپش های قلبش فاصله ها را در هم می نورد و اوج زندگی را قلم می زند. . کسی که کلامش اهورایی است و سکوت تلخش از مهری شگرف خبر می دهد. نگاهش به فروغ خداوندی شبیه است و نجابتش از خورشید سر چشمه می گیرد. باز از تو می نویسم،تویی که چراغ زندگی را روشن نمودی و در قعر نا امیدی اوج صفا را معنی کردی. من از تو می گویم: از نیلوفر وحشی،زنبق های وحشی،یاس کبود،اطلسی های سفید، از تو غریب آشنا،از سینه ای چاک ،عشقی آتشین و پاک. نگو که با یاس های صورتی نسبتی نداری،با اقاقی ها همسایه نبودی و با آوای نم باران بر کویر حسرت دلم نباریدی و با دم مسیحایی بر کالبد بی روحم ندمیدی. ای مقدس،ای دریایی،آبی بیکران وفا،ای مغرور سر فراز... من زیباترین کلماتم را در گلدانی کاشته ام،هر شب با احساسم آبیاری می کنم و منتظرم تو بر گردی تا با هزارو یک عشق تقدیمت کنم،پاک وبی ریا،ساده ولی زیبا پس بیادم باش و فراموشم مکن...
هر قطره اشک قصه ی یک درد است
ای کاش احساس شبنم را درک می کردی و با دستانت احساس خواب نیلوفر را بر هم نمی زدی کاش می دانستی رنگ برگ سبز است یا زرد کاش می دانستی که پرنده ی وجودم به دنبال اشیانی است به وسعت تو کاش آتش گرم عشق می شدی و تنم را از سرمای غم تنهایی حفظ می کردی کاش ...اما افسوس تو پنداشتی که من هیچم ولی،نخواستی بدانی که هیچ هم حرف هایی برای گفتن دارد حرف هایی از جنس شقایق...
ﺍﻣﺸﺐ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ.....ﺁﺭﺍﻡ ... ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ؟ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ " ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ " ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﺸﻮ ! ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ! ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺑﮕﺮﯾﻢ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺎﻟﺸﻢ ..ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﺸﻮ !! ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ....ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ......ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ... ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﺮ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﺸﻮ ! ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺨﻨﺪﻡ..... ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﯽ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ...ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ....! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ...ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﻮﻡ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺗﻮ ! ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻝ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻨﺪﻡ .... ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ! ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻫﺴﺖ ...ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮ ﻓﺘﻪ ﺍﻡ ... ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ.....! ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻔﺤﻪ ﺩﻟﻢ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻢ ... ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ .... ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﺸﻮ !! "ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺖ" ﺭﺍ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﯾﺎﺩ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﻭﺭﺩ : ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﻏﺒﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻡ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺪﺭﺧﺸﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺳﺎﻟﻬﺎ : ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﻭﺭﺩ
چرا که امید آنچنان توانا نیست که پا سر یاس بتواند نهاد. با یقین سنگ بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم و با امیدی بی شکست از بستر سبزه ها با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست ! فریادی و دیگر هیچ !!!
چشم چشم دو ابرو، دو ابروي کموني
شبی مست رفتم اندر ویرانه ای در کنار پنجره تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای
عشق در کوچه و برزن پیداست کودکان خنده کنان می رقصند دل و دلدار و می ناب به راست قاصدکها همه سرزنده ز عشق بوی نرگس نفس باد صباست دل و دین همه یک رنگ شده اشک گل خرقه خوبان خداست همه را گفتم از این وادی عشق خواب من خود گذر خاطره هاست
باز هم آمدی تو بر سر راهم ای عشق می کنی دوباره گمراهم
یاد من باشد که فــردا دم صبح
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند کوتاه پیش قد بت من کشیده اند زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند امروز سر به دامن دیگر نهاده اند آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ بهر ملامتم همه گردم کشیده اند کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند حال دلم مپرس و به چشمان من نگر صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند سیمین ! در آسمان خیال تو ، یادها همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند عشقت ستارهی بختم را تیره و تار میکند... در زندگیام ماه طلوع میکند. دستم در خانهی دستان تو نیست. دست تو آرزوست دست من آزمند
کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم ... حالا که بزرگ شدیم چه دلتنگیم کاش دلامون به بزرگی بچگی بود کاش همون کودکی بودیم که حرفاش رو از نگاش میشد خوند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط یک نگاه کافی بود کاش قلب ها در چهره ها بود َ... اما حالا اگه فریاد هم بزنیم کسی نمیفهمه و دل خوش کردیم که سکوت کردیم... سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست ... سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار تا فریادیه که هیچکس نفهمه... سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ناگفته هایی که گفتنش یه دردو نگفتنش هزاران درد داره ... << دنیارو ببین >> بچه که بودیم از اسمون بارون میومد حالا که بزرگ شدیم از چشمامون بارون میاد ... بچه که بودیم همه چشمای خیسمونو میدین بزرگ که شدیم هیچکس نمیبینه... بچه که بودیم توی جمع گریه میکردیم بزرگ که شدیم توی خلوت... بچه که بودیم راحت دلمون نمیشکست بزرگ شدیم خیلی راحت میشکنه... بچه که بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم ... بزرگ که شدیم بعضی هارو کم بعضی هارو زیاد .... (بعضی هارو هیچی بچه که بودیم قضاوت نمیکردیمو همه یکسان بودیم بزرگ که شدیم قضاوت های بزرگو غلط باعث شده که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه... کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰تا دوست داشتیم بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم یک ساعت بعد از یادمون میرفت... بزرگ که شدیم گاهی دعوا هامون سالها تو یادمون میمونه و اشتی نمیکیم بچه که بودیم بزرگ ترین ارزومون داشتن کوچیک ترین چیز بود .... بزرگ که شدیم کوچیک ترین ارزومون داشتن بزرگ ترین چیزه... بچه که بودیم دردو دلامونو به ناله ای میگفتیمو و همه میفهمیدن اما الان چی ؟؟؟ به صد زبون میگیم هیچکس نمیفهمه خلاصههههههههه بچه که بودیم ... بچه بودیم بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیییییچ دیگه همون بچه هم نیستیم کاش با همون صفت های خوب بزرگ میشدیم ... (هشت بهشت) فعلا بای از این به بعد یه اب هویج کنارتون بذارین چشاتون درد نگیره
شاید ان روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد ... خبر از دل پردرد گل یاس نداشت اما حال باید اینگونه نوشت : چه شقایق باشی چه گل پیچکو یاس زندگی اجباریست هانیه
ادم های ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچکس را باور ندارند همان هاکه برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند برای همه هستند ادمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد عمرشان کوتاه است بس که هرکه از راه میسد یا ازشان سوء استفاده میکند ُ یا زمینشان میزند یا درس ساده بودن بهشان میدهد ادمهای ساده را دوست دارم ... بوی ناب ادم میدهند |
About![]()
سلام من سیناحسینعلی پور هستم متولد17_3_1371 نویسنده این وبلاگ مرسی از اینکه به وبلاگ ماسرزدید
تير 1391 خرداد 1391 Authorsهانیه زهرا مریم Links
SpecificLinkDump
حمل ماینر از چین به ایران
کاربران آنلاین: بازدیدها :
<-PollItems->
|